شماره ۳۶۸ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۱۰ شهريور
صفحه را ببند
براي غلامعباس جعفري؛ مرد افق‌هاي عمودي 
پازن ِ صخره‌های اَخلُمد 
درنگ شهروند| افق‌هاي عمودي، نام دايرة‌المعارف كوه‌شناسي از غلامعباس جعفري است. بي‌شك اين كتاب كه پروفسور رجبي نيز بر آن مهر تاييد نهاده، مي‌تواند اصلي‌ترين منبع و ماخذ براي كوهنوردان، علاقه‌مندان به ورزش‌هاي كوهستاني، محققان، ايران‌شناسان و طبيعت‌دوستان باشد. غلامعباس جعفري، نويسنده‌اي كوهنورد يا كوهنوردي نويسنده بود. هرچه بود حداقل در دوره 30ساله آشنايي با او، موفق‌ترين كارهاي مطبوعاتي و نوشتارهاي علمي و كروكي‌نگاري براي گروه‌هاي كوهنوردي را از او ديده‌ايم. كاشكي همسر، برادر و بستگان و دوستان غلامعباس جعفري در بيرون آوردن تلاش‌هاي بزرگ او از محاق غربت تلاش كنند. اين‌روزها در سالياد كوچ غريبانه و بازگشت حيرت‌انگيز او به آغوش جاودانگي طبيعت هستيم. اسم مرگ براي او كافي نيست. نه او نمرده است؛ چون تا كوه زنده است او نيز زنده است. ويژه‌نامه كوه‌نوشته‌هاي او بهانه‌اي شد براي يادكرد از مرد قلم و كوه: غلامعباس جعفري نويسنده دايرة‌المعارف گنجه‌نشين كوه و كوهنوردي ايران يا همان: افق‌هاي عمودي ايران.

|  شاهرخ تندرو صالح  |

صداي خوبت همچون كبوتران سپيد
بر آستانه‌ی دلتنگي و خموشي من
فرود مي‌آيد
و در سكوتم آواز مي‌شود آرام
و بر جنازه مغلوب خویش می‌نگرم...  
عباس مي‌داني از كي با هم رفيقيم؟ زمستان 62. مشهد. يادت مي‌آيد؟ براي گريز از فضاي مرگ‌آلودي كه در آن سال‌هاي ويران و كبود، سايه سنگينش را بر سر و روي آدم‌ها گسترده بود، شور و نشاط آدم‌ها، فصل سنگين گذر دلهره و يأس را پيش‌روی خود داشتند. هرکدام از ما، در سرگردانی و عبث‌پویی‌هایمان می‌رفتیم و می‌رفتیم و می‌رفتیم. ساعت زندگي عقربه‌اي نداشت. زمان مي‌گذشت و نمي‌گذشت. پيش‌رويمان بيراهه‌اي بود كه تخته‌گاز تا برهوت مرگ و بيشه‌هاي هول و هراس از همه‌چيز مي‌رساندمان و در ضرب رقص ثانیه‌ها کشان‌کشان با خود مي‌بردمان؛ مي‌كشاندمان. مي‌بُرد تا هيچستان. آن‌روزها كمتر درميان چهره‌هاي آشنا کوچه و خیابان و دانشکده صدايي مهربان و دستی گرم‌تر از آتش مهربانی و دوستی و شانه‌اي تكيه‌گاه مي‌يافتي. تنهايي چون كودكي حیران که در بغض‌هایش لب ورمي‌چيد پابه‌پای همهمه‌ها و خاموشي‌ها با ما بود. نگران بود. تنهايي بود و آواز‌های حراج زندگی که وحشت و مرگ، كوچه به كوچه و خانه‌به‌خانه‌اش می‌بُرد. مرگ در جان جوانان تخس مي‌شد.  
آن‌روزها، روزهاي آغازين فروافتادنمان به چاه دَرَک بود. هبوطی دَرَك شدیم! زخم هبوط بر پوستمان ليچ می‌انداخت. تاول می‌شد. می‌ترکید. دردآلود خشك می‌شد. تنها حيرت مانده بود و نفرت كه در جان‌ها زبانه مي‌كشيد. اعتماد تنها يك واژه خوش‌آوا بود. كسي براي بازخواني‌اش لاي هيچ كتابي را وا نمي‌كرد. چیزی نبود. نفس‌ها مُرده سرها در گریبان مویه‌ها خاموش. گذشته ما می‌رفت تا در اقیانوس نیستی ته‌نشین شود. كتابخانه‌ها سرند مي‌شد. قديم و جديد. قديم‌ها یک‌ور، جديدي‌ها یک‌ور! سرگردانی بلعیده بودمان و در تنهایی، تفمان می‌کرد توی صورت خودمان. گاهی همين نبودن خيلي چيزها خيلي‌ها را به خيلي‌ها مي‌رساند. پوسته تنهايي آدم‌ها اين‌جوري مي‌تركد. فصلی از دوستي همين است: شنيدن صدايي آشنا با جان تو در سرزمين با صد‌هزار مردم، تنهایی، بی‌صد‌هزار مردم تنهایی!
از غربت شيراز به غربت توس گريخته بودم. مولانای توسانه سراي من نیز، آنجا، بندی عسرت و سرگردانی بود. در گریختن از خودم اسير جست‌وجويي بيهوده شده بودم. می‌رفتم اما همه‌جا تا نرسيدن می‌رفتم... بهانه‌ها مهم نيست. دانشگاه بهانه بود؛ بهانه گريختن از مرگ... مرگي كه در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي شهرهاي بي‌درخت و بي‌پرنده و بي‌عاشق ما، قداره بسته بود و مي‌رفت و مي‌آمد و بر خلوت ما سرك مي‌كشيد. آن روزها پاي گريز داشتيم و به كوه مي‌زديم. در سكوت مي‌رفتيم و از جاده‌اي كه پيش‌رويمان گسترده بودند ليم‌ليم مي‌گريختيم. در بازگشتمان اما، باز دلهره تازه مي‌شد و دانه‌دانه در دل‌هایمان قد مي‌كشيد؛ درختي تناور مي‌شد اما بازگشت از خويش هيچ گريزگاهي نداشت. چيزي در جان شراره مي‌كشید. راه گريزي نبود. گريزي نيست. ما همه هبوطي ِدَرَكيم. جايي در حوالي دوزخ؛ گیرم حالا هم دوزخ پايتخت... گاه و بي‌گاه كه دلتنگ مي‌شدم مي‌رفتم اخلُمد. با آن آبشار حيرت‌انگيزش كه نمي‌دانم حالا هنوز زنده هست يا توی قوطي‌های بايگاني اكوتوريسم وطني خوش خور گردنه بندان و باجگیران شده است. دلتنگ كه مي‌شدم مي‌زدم مي‌رفتم آنجا. عباس را آنجا ديدم نخستین‌بار. در سايه درختي لميده بر تخته‌سنگي مهربان‌تر از يهوداهاي منتشر. لم‌داده كتاب مي‌خواند. مي‌خواند: مرا كسي نساخت... كسي را نداشتم...  
تاولي بر انگشت پاي راستم نشسته بود. مرا در رفتن مي شلاند.  مي‌شليدم. كنار جويباري خُرد نشستم تا خستگي بتكانم و تاول بتركانم. پاهايم را در خنكاي آب گذاشتم. عباس خندان‌خندان گفت:
- در فرودست انگار كفتري مي‌خورد آب جوان...  
شرمزده پاهای تاولی‌ام را از آب كشيدم بيرون.  
- تاول ِكوهي را هيچگاه توی مسير سفر نتركان رفيق!
- شما دكترين؟
- نه...
-دانشجويين؟  -نه.
كتابش را بست و پرسيد:  
-تنها مياي كوه؟   - نه.
می‌خواستم بگویم: يوسفي دارم در پيرهنم... با او كه زخمي گريخته از گرگی‌های برادران است، گريزپا آمده‌ام...  
سر پيش هم آورديم. غريبه نبوديم. از كوله‌اش كتابي ديگر را بيرون آورد:  
-اينو ديدي؟  - خوند‌مش!
كوير دكتر بود. زودتر از آنچه كه فكر كنيم به هم رسيديم. آن گفت و واگفت‌هاي تك‌ضربي ما را به كودكي‌هايمان رساندند.  ديگر غريبه نبوديم... شازده‌كوچولو هم ميانداري مي‌كرد. مثنوي خواندم براي عباس؛
 به آواز:  
باز بوي يوسفم دامن گرفت...  
هبوطي نفرين باشي و جايي را نداشته باشي، به كجا مي‌گريزي؟ عباس! كجا مي‌گريزي؟
بعدها گاه و بي‌گاه، در دلتنگي و شادي، تو را ديده‌ام؛ به قرار و بيقرار. آمُخته هم شده بوديم. دلتنگ هم مي‌شديم. كوه تنها ميعادگاهمان بود و بعدها، خلوت پير؛ استاد محمدتقي شريعتي پدر ابرهاي همه عالم... و بعدترهاش، دکتر عباسقلی محمدی.  دكتر فاطمي... دانشكده ادبيات... جلسات دکتر اشرف‌زاده و شب‌هاي‌شعر دانشجويي... چشم‌هاي تو مي‌درخشند عباس، وقتي صداي شاعر را مي‌شنوي... توي آن شب‌هاي شعر... شعر‌هاي دانشجويي... من مهرباني ناب تو را ديده‌ام... پياده گز كردن خيابان‌ها و کوچه پس‌کوچه‌های مشهد وحشت آن سال‌ها...  شب‌هاي برف... شب‌هاي سكوت... شب‌هاي نجوا با اسكلت‌هاي بلور آجين... آن روزها... و شب‌ها... يادت هست؟
در خانه استاد فرخ خراساني، همراه با استاد شفيعي‌كدكني به تماشاي دل‌هاي شاعران و شنيدن شاعرانه‌هاي سكوت رفته بودم.  صداي مهربان و جان آگاه استاد كدكني مرا از پيله سكوت و وحشت از پيرامون بیرون کشیده بود. یک اتفاق کوچک ما را به هم رساند. دکتر محمدجعفر یاحقی وسط حیاط دانشکده ادبیات بغل کوچه اسرار دست مرا گذاشت توی دست استاد کدکنی. به دعوت استاد رفتيم آنجا. اتفاق‌ها مرده‌اند. دیگر قناری هیچ اتفاقی در جانم نمی‌خواند. خراسان عجب خاك و خاکیانی دارد. با نگاه به هم رسيديم. آنجا نخستین‌بار شعر خواندم.  
...کاش در طوفان دریای کبود
 بادبان را برنمی‌افراشتیم!
اخوان‌ثالث بی‌همتا و استاد كدكني عزيز به مهرم نواختند.  
جانم بال و پر گرفت. غزلي ديگر بخوان. اخوان فرمود. خواندم:  
- چون كوير خسته در خود مي‌سرايم آب را
تا که دریابم سکوت تشنه‌ای و بی‌تاب را
کوه حسرت‌ گر شود چون آسمانم بار ِ دوش...  
عباس تو اين شعر را دوست داري. تو جرأت نوشتن مي‌دهي به آدم، اينجا كه گزمه‌گان انشاي جان‌هاي آگاه، نكته‌سنج اين مباد آن باد مي‌شوند، تو جرأت بودی. مي‌نوشتم. پس از آن نخستين شنونده‌ام در غربت توس تو بودي. گمان نمي‌كنم كسي اشك تو را ديده باشد. اما من ديده‌ام. يادت مي‌آيد: روزي كه داستان سگي كه مي‌توانست آدم خوبي باشد را برايت مي‌خواندم... گفتي: شهر، اين شهرها، جان آدم را مي‌گيرند... چيزي به آدم نمي‌دهند... آدم را از جست‌وجوي جانب آبي به برهوت سنگ و سیمان... به خيابان‌هاي بي‌درخت و بي‌پرنده و عاشق، به همهمه، به گنجه‌هاي طعنه و طاعون و هجوم بوق و ويراژ آهن‌پاره‌هاي پُز و افاده‌فروشي موجودات خوش‌پوش خوش‌خوراك بي‌درد و دغدغه و فروشندگان و خریداران آغوش مي‌رانند... آن تابلو نبرد شيطان‌مرگ و مسيح را يادت هست؟! آن داس‌نور يادت هست عباس؟! اسلايد شوهايت...  
تنها كسي كه اخم مرا به رخم نمي‌كشيد تويي. نمي‌توانم اخمو نباشم عباس... روزگار را مي‌بيني... اواخر مرداد 88 بود. پرسيدي:  چيزي درباره این‌روزها نوشته‌اي؟ گفتم: رمان خیابان‌ها، درخت‌ها را به ناشر سپردم. پرسیدی: شعر چی؟ خواندم برايت: گم مي‌شوم هر آينه در خويش... خط لعنتي موبايل هي قطع و وصل مي‌شد...  خواندم:
... ديروز سوگوار كبوتر بود
  امروز سوگوار ِ پرستو‌ها
 فردا عبور ِ زخم و هياهو...  
آغوش مهرباني واكن
و در عبور ِ سربي ِ نيرنگ‌ها
  با شانه‌هاي زخمم نجوا كن
   و گرم‌تر بتاب!
   بگذار ابر سبز ببارد! بگذار...
تلخ خنديدي...  
با خط شكسته زير پرتره‌ای که از من نقاشی کردی، نوشته‌اي:  چشمه‌اي خاموش و ويرانم زوالم ديدني‌ست...  گفتي بخوان! خواندم:  
سپيدها رفتند...
سپيدها   رفتند
سكوت وُ رخوت ِ پاييز و ُ سايه‌هاي عبوس...
روي جلد اولين كتابم، در كوله‌بار ابر را تو كار كردي، يادت هست؟ كولاژ قله‌اي رها در ابر كه به تامل و سكوت، در محاط سياهي ايستاده است...  
رفتيم و رفتيم و رفتيم... هي خواندي و هي خواندم. چه حافظه‌اي، چه شعر‌هاي نابي، مي‌خواني و مي‌خواني:  
كدام قُله كدام اوج؟!...
...صداي فروغ بود. گفتم: فروغ جان! هستند كساني كه شاعران شعرهاي ناب را از ننه‌باباهایشان بهتر مي‌شناسند؛ گفتم: عباس جعفري شعرشناس خوب و بي‌ادعايي است. حیرت‌زده پرسیدی:  مگه آدم مي‌تونه كوهنورد باشه شاعر هم باشه؟! گفتم عباس فخرفروش نيست. گفتم: نقاش خوبي است. شگفتا. فروغ گفت:  افق عمودي است و حركت فواره‌وار... گفتم مرد اين افق‌هاست.  خنديدي، يادت هست عباس؟
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد... جايي اگر حرفي براي گفتن نبود، طوفاني از شاعرانه‌هاي سكوت را مي‌خواند، با آن طنين صداش كه به هُرّه نرم برف مي‌ماند، وقتي كه آدم دارد مي‌رود مي‌رود مي‌رود تا به قله برسد. مي‌گفتم: رفتم اما همه‌جا تا نرسيدن رفتم... قله كه هيچ، افق زير پاي توست... وقتي صاف و ساده باشي، مثل بهت كودك‌ها. يادت مي‌آيد آن پرچم كوچك را به جوجه‌ام؛ علي‌ام دادي كه هرجا می‌رفتیم از تو فَرْچَم مي‌خواست؟! گفتي علي! بيا اينم فَرچَم! هيچكس با تو، كوچك و بزرگ، احساس غربت و غريبگي ندارد. تو صميمي‌تر از آن هستي كه شكار بهانه‌هاي كوچك خوشبختي بشوي، كه بهانه‌هاي ساده خوشبختي بتواند شكارت كند...  
سال‌هاي سال، بعد از خاطره‌هاي مشهد، شيراز و تهران مخوف و بي‌پرنده و بي‌عاشق و آسمان، هر لحظه كه به ويراني مي‌رسيدم، نرسيده به ته ويراني، در تنهايي‌ها و ابري‌شدن‌هاي مدام، با خودم گفته‌ام كسي را دارم... كه رفيقم است... كه ارزان نمي‌خرد و گران نمي‌فروشد... كه شانه‌اي است براي تكيه‌دادن... كه عاشق طبيعت بكر و دانش است و دانش‌فروش نيست... كه دل آدم برايش همه‌چيز است نه يك‌چيز... كه قدر تنهايي را مي‌داند... كه براي آدم حرمت قایل است...
- عباس! خونه‌اي؟! چند قطعه دوتار نوازي از عثمان خواف و حاج‌قربون برات بيارم؟!
همیشه مرا با نام مادری‌ام صدا می‌زد:
- الهي بميري محسن!...
 بيا. . .  
25‌سال است كه با عباس رفيقم. يار غارهاي تنهايي‌ات ادبيات است. ادبيات غريبه‌ها را به خود نمي‌پذيرد: گنجينه‌اي بی‌بدیل از گذشته تا هنوز در خود دارد، از رودکی و حافظ و سعدی و خیام و مولانا و عطار گرفته تا فروغ و اخوان و ابتهاج و كدكني و اگزوپري و رومن‌گاري... و حتی شاعران و نويسندگاني كه نام و نشاني نداشته و ندارند:  
وقتي كه آبشار
    از قله غرور به زير افتاد
 جان داد و مُرد
   اما
   هزار بوته دعا كردند...  
مي‌دانم؛ مرد افق‌هاي عمودي! عباس!
گفتند روز شانزدهم شهریور به آب زده‌ای. می‌دانم وقتي قايق به آب رانده‌اي بوته‌ها زمزمه هراس شده‌اند. فرخنده! وای...
بوته‌هاي حاشيه جوبارها
   و شبدرهاي خيس
  اطلسي‌ها و كاسني‌هاي ته دره تيلي چولي
  كاج‌هاي قد كشيده در دامنه‌های تبّت
  يخچال‌ها
گردنه‌ها
دره‌ها
كوهپايه‌هاي وحشی نپال
و رودخانه‌اي كه خشم غارت طبيعت را بلعيد
و در تو جاري شده حالا
  و تو
  با صبوري و سر انگشتان پولادينت، زخمه‌هاي مقام طلوع دوباره  را
 در موجاموج مرگ‌آلود آن نواخته‌اي
 و آن موج‌ها و اوج‌های مرگ‌آلود را ديده‌اي
 و ماهيان كوچرو، در گوش‌هاي تو که پر شد از سلام مرگ، لالايي خوانده‌اند
و شبانه‌خواني جيرجيرك‌های دره‌ها و کاج‌ها، آوازخوان صداي قدم‌هاي تو بوده‌اند، هستند خواهند بود عباس!

اَخلُمَند (akhlomad)دره‌ای تاریخی با قدمتی چند هزار ساله است. در سلسله ارتفاعات بینالود در خراسان رضوی واقع شده و از جاذبه‌های جهانی صخره‌نوردی محسوب می‌شود.
آبشار و دیواره‌هایش مشهور است. غلامعلی عباسی بارها و بارها دیوارهای بینالود را صعود کرده بود. من در سفری از سفر صخره‌ها، او را دیده بودم. راه بلد نام‌های جهانی در کوهنوردی و صخره‌نوردی بود. مانند آهوی کوهی صخره‌های وحشی را بالا می‌خزید اما، دریغا، او که مرد افق‌های عمودی بود، در فرودست‌ترین نقطه زمین سوار موج مرگ شد و رفت. بخشی از دایرة‌المعارف تدوین شده توسط او، اختصاص به معرفی مسیرهای صعود در ارتفاعات بینالود دارد.


تعداد بازدید :  408